نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

قورباغه سبز ایران

تا وسایل حمام رو آماده کنم و حوله ها رو بذارم، وان دوران نوزادیش رو پر از آب کرده و قورباغه قرمز رنگی که سر شامپو قورقوری بوده و لنگه سبزشم داره که مال بدنه رو توی اون وان گذاشته و مشغول شستنشه ... در حمام بازه و من در رفت و آمد و مرتب کردن خونه که در نهایت برسم به خانوم خانوما قبل از اینکه خسته بشه، همینطور که قورقوریشو می شوره شروع میکنه به قصه گفتن(هر جمله رو هم با یه جمع کردن آب دهن و قورت دادنش و تاق درآوردن صدای دهنش تموم میکنه )  : "یکی بود یکی نبود ... یه قورباغه ای بود که بچش تو دلش بود ... يه خانوم مرغه بود که زیر تخماش بود"  (یعنی تخماش زیرش بود)، "میگفت یک، دو، سه، چهار" (دونه دونه انگشتاشم بالا میاره و به ...
31 فروردين 1392

بهار و دوستان

این پست اختصاصی مربوط به ملاقات بهاری با چند تا از دوستان خوبمونه، دیگه توضیح زیادی هم لازم نداره ... انشالله همشون هرجا که هستن همیشه شاد و سلامت باشن ... نیکا و یکتا در حافظیه لحظاتی بعد از اولین دیدار ... نیکا و یکتا گلی در باغ ملی ... یکتا هم همین دور و وراست ... نیکا و باران و یکتا در مجتمع زیتون ... نیکا و یکتا و باران در پارک شهر ... حلما خانوم ناز که کمی دیرتر به بچه ها ملحق شد و متاسفانه نتونستم عکس زیادی ازش بگیرم ... اینو هم نیکا از حلما گلی گرفته ... یکتای ناز که تو قایق سواری افتخار نداد و همراهیمون نکرد ... امیدوارم همیشه تن درست و سلامت باشید و بازم بتونیم روزهای قشنگ با هم بودنمون...
27 فروردين 1392

بیستمین روز

بابا یکشنبه یعنی هجدهم فروردین ماه رفت ماموریت، مثل بقیه وقتایی که میره ماموریت برای خواب با وجود اینکه اذیتی نداری اما مشخصه یه چیزی رو کم داری، این جور وقتاست که میفهمم همون یک ساعت وقتی که بابا هر شب برات میذاره هم واقعاً غنیمته، خدا کنه کارای بابا سبک تر بشه و امسال بتونه بیشتر برات وقت بذاره، خلاصه اون شب رو خوابیدیم و فردا صبحش که میخواستم ببرمت خونه مامان جون کلید در ورودی از دسته کلیدم جدا شد و قصه ای ساخت برامون که برای دوستان تعریف کردم ... قصه روز بیستم فروردین که انقدر حالم رو دگرگون کرد که تصمیم گرفتم نرم اداره و برای اینکه استفاده بهتری از اون مرخصی اجباری ببریم رفتیم دو تا مهد کودک سر زدیم و یکساعتی رو توی مهد اولی که سر کوچه...
27 فروردين 1392

بهار و باران

خاله اینا توی روزهای آخر سال بود که اسباب کشی داشتن به یه خونه دیگه ولی ما هنوز خونشون نرفته بودیم، توی روزهای تعطیل نوروز هم که رفتن جنوب مسافرت و باران خانوم جاش تو روزای عید خالی بود، اما خدا رو شکر که حسابی بهش خوش گذشته بود نازگل خانوم بانمک اینجا آماده شدی بریم خونشون که کاملاً مشخصه چقدر هم ذوق داری ... این خونه هم مثل خونه های قبلی خاله اینا با وجود سادگی، حس بسیار خوشایند زندگی رو داشت و کلی بهمون انرژی داد ... اینجام که دیگه در حال منفجر کردن اتاق باران هستید ... جیگر مهمون نوازیت بره خاله ... باران خانوم در نقش مادر مهربان چادر به سر و کیف به بغل البته با یه بچه دیگه، اون یکی دخترشم که تو استخره وروجک ....
27 فروردين 1392

بازم روزهای بهاری

روز چهارم عید قصد داشتیم با هم بریم آرامگاه سعدی اما اونقدر صف طولانی و شلوغ بود که گفتیم بریم دلگشا بگردیم اونجام باز خیلی شلوغ بود و فقط محوطه اطرافش کمی قدم زدیم و بعد اومدیم فالوده خوردیم و توی پیاده رو کمی بدو بدو کردی و برگشتیم بازم تو همون بلوار نزدیک خونه ... هر روز هم که یکی رو با خودت میاوردی گردش اینجا نوبت حنا خانوم بوده ... بقیه عکسا رو میذارم تو ادامه مطلب گفتم خونمون مار بارون بود امسال ... بفرمایید سیب ... امروزم سارا رو آوردیم گردش ... زباله های تو چمن رو دارین!!! ژست با عینک برای عکس گرفتن ... عینکت رو زدی بالا و داری برا خودت آواز می خونی ... اینم ژست بی عینک ... وسیله های و...
24 فروردين 1392

سومین روز سال 92

قربون چشمات بشم که با دستای کوچولوت نمیذاری آفتاب اذیتشون کنه ... بازم نون قندی و بلوار سرسبز در سومین روز بهار ... با دیدن کوچکترین آشغالی شاکی میشدی که چرا آشغال ریختن تو چمنا ... ...
24 فروردين 1392

دومین روز سال 92

اینم عکسای دومین روز عید که توی همون محوطه خونمون با نون قندی و سیب از هوای بهاری لذت بردیم ... چهل گیس خانوم در حال خوردن نون قندی ... حاضر نیست گلی رو از شاخه بچینه، تذکر میده که هر کی به گل دست بزنه زنبوره نیشش می زنه، اما به اصرار مامانش خلاف کرده البته ظاهرش نشون میده بدش نیومده اصلاً ... (یاد اون شبی افتادم که خونه خاله من شوهر خالم براش یه رز از باغچه چید و نیکا اشک میریخت که کار بدیه و نباید گل رو بچینی گناه داره ... الهی) اینجام که دیگه با کله رفته تو بهارا ... این گلا رو نمیدونم درست گفتم یا نه اما هر جا میدید نازشون میکرد و میگفت وای گلای بابونه ... عین خودم از نوازش کردن دار و درخت انرژی می گیره بچم ... عی...
24 فروردين 1392

نوروز 92

واي بالاخره فرصت کردم يه پست تو سال جديد بذارم ... روزهاي آخر سال گذشته پر از مشغله هايي بودم که خيلي هاشون هنوزم هستن اما اميدم به خداست و سپردم به خودش که توي سال جديد بازم حاميمون باشه و محبتش رو ازمون دريغ نکنه؛ دلمشغوليهاي تازه اي هم دارم که بازم فقط توکلم به خودشه ... امسال سال مار بود و اينو هر کي نميدونست هم با ورود به خونه ما که از در و ديوارش مار بالا ميرفت ميتونست متوجه بشه، سفره هفت سين سال 92 که چيده ميشد پا به پاي من دور سفره مي چرخيدي و دوست داشتي کمکم کني، يه تاپ و شلوارک کيتي برات خريده بودم که چون بهت گفته بودم سر سفره هفت سين بپوشي تا ازت عکس بگيرم تاش کرده بودي و توي کشو گذاشته بودي و حاضر نبودي زودتر امتحانش کني، کلاً ا...
24 فروردين 1392
1